.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۰۲→
محراب با شقایق دست به یکی کرد که مثلا به خیال خودش بهم کمک کنه!...اون موقعی که من دربه در دنبال پول میگشتم تا سهم شقایقو بخرم وبرای همیشه از زندگیم بندازمش بیرون،شقایق به محراب پیشنهاد میده که به صورت سوری سهمش وبخره تا من فکر کنم که شریک جدیدم محرابه...مثلا می خواستن برای پیدا کردن پول اذیت نشم ودلسوزانه عمل کردن!...ولی خدا می دونه چقدر عصبانی شدم وقتی فهمیدم شریک واقعی من هنوزم شقایقه...
دستم وگذاشتم پشت متین وبه سمت مبلای راحتی که روبروی میز چیده شده بودن،هدایتش کردم.متین نشست...
بدون این که نیم نگاهی به محراب بندازم،خطاب بهش گفتم:بیا بشین اینجا.
وبه مبل کنار امیر اشاره کردم...خودمم روبروی متین نشستم.سعید درو پشت سرش بست و به سمتمون اومد...روی مبلی که گفته بودم نشست ومنتظر خیره شد بهم.
- کاری داشتی که صدام کردی؟
سری به علامت تایید تکون دادم...نفس عمیقی کشیدم و روبه متینو محراب گفتم:کارهیچ وقت شوخی بردار نیست.رسیدگی به کارای این شرکت دل ودماغ می خواد،حوصله می خواد...از همه مهمتر یه ذهن آزاد می خواد!که خب(پوزخندی زدم...)الان من هیچ کدوم از اینا رو ندارم.هشت ماهه که دارم با همین اوضاع داغونم،به کارا می رسم اما راستش...دیگه بُریدم!حال وحوصله این کاغذ بازیا،قرارداد بستنا وبقیه زهرماریاش و ندارم...می خوام یه مدت از این شرکت دور باشم.بهتون گفتم بیاین اینجا تا مسئولیت کارارو به شما بسپارم...(نگاهی به متین انداختم.)در غیابمن،متین همه کاره این شرکته وحرفش حرف منه...(ویه نیم نگاه به محراب...)محراب،توام باید به متین کمک کنی.کارا خیلی زیادن...یه آدم،دست تنها از پسشون برنمیاد...تواین مدت که من نیستم مراقب همه چی باشید.نذارید آب از آب تکون بخوره.می دونم که شماها بهتر از من می تونید کارای شرکت و پیش ببرید...از امروز به بعد،ریش وقیچی دست خودتونه.
متین نگران وآشفته خیره شده بود بهم...بالحن گرفته ای گفت:کی برمی گردی؟
- هر وقت که دیانا رو پیدا کنم...
محراب پوزخند صدا داری زد وکنایه آمیز گفت:یه باره بگو هیچ وخ برنمی گردی دیگه!
اخمی کردم ونگاه عصبی بهش انداختم...
- چرا هیچ وخ برنگردم؟به خاطر ثابت کردن به تو وامثال توام که شده دیانا رو پیدامی کنم وبرمی گردم!
- دیانا اگه پیدا شدنی بود،تو این هشت ماه پیدا می شد!
کلافه وعصبانی از جا بلند شدم و روم وازش برگردوندم...
دستم وگذاشتم پشت متین وبه سمت مبلای راحتی که روبروی میز چیده شده بودن،هدایتش کردم.متین نشست...
بدون این که نیم نگاهی به محراب بندازم،خطاب بهش گفتم:بیا بشین اینجا.
وبه مبل کنار امیر اشاره کردم...خودمم روبروی متین نشستم.سعید درو پشت سرش بست و به سمتمون اومد...روی مبلی که گفته بودم نشست ومنتظر خیره شد بهم.
- کاری داشتی که صدام کردی؟
سری به علامت تایید تکون دادم...نفس عمیقی کشیدم و روبه متینو محراب گفتم:کارهیچ وقت شوخی بردار نیست.رسیدگی به کارای این شرکت دل ودماغ می خواد،حوصله می خواد...از همه مهمتر یه ذهن آزاد می خواد!که خب(پوزخندی زدم...)الان من هیچ کدوم از اینا رو ندارم.هشت ماهه که دارم با همین اوضاع داغونم،به کارا می رسم اما راستش...دیگه بُریدم!حال وحوصله این کاغذ بازیا،قرارداد بستنا وبقیه زهرماریاش و ندارم...می خوام یه مدت از این شرکت دور باشم.بهتون گفتم بیاین اینجا تا مسئولیت کارارو به شما بسپارم...(نگاهی به متین انداختم.)در غیابمن،متین همه کاره این شرکته وحرفش حرف منه...(ویه نیم نگاه به محراب...)محراب،توام باید به متین کمک کنی.کارا خیلی زیادن...یه آدم،دست تنها از پسشون برنمیاد...تواین مدت که من نیستم مراقب همه چی باشید.نذارید آب از آب تکون بخوره.می دونم که شماها بهتر از من می تونید کارای شرکت و پیش ببرید...از امروز به بعد،ریش وقیچی دست خودتونه.
متین نگران وآشفته خیره شده بود بهم...بالحن گرفته ای گفت:کی برمی گردی؟
- هر وقت که دیانا رو پیدا کنم...
محراب پوزخند صدا داری زد وکنایه آمیز گفت:یه باره بگو هیچ وخ برنمی گردی دیگه!
اخمی کردم ونگاه عصبی بهش انداختم...
- چرا هیچ وخ برنگردم؟به خاطر ثابت کردن به تو وامثال توام که شده دیانا رو پیدامی کنم وبرمی گردم!
- دیانا اگه پیدا شدنی بود،تو این هشت ماه پیدا می شد!
کلافه وعصبانی از جا بلند شدم و روم وازش برگردوندم...
۷.۱k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.